دوستان عزیز نظر بدهید تقدیم به هنر دوستان! کنشکااحمدی |
---|
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده به باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت٬ چه باک
فکر ویران شدن خانهء صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاده پروانهء هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است، مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور بیداد کند، عمر جوان کوتاه
ای بزرگان وطن، بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانهء موری ویران
خانهء خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانهء زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
شاعر: ملک الشعرا ( بهار )
خواننده: احمد ظا هر
دوستان عزیز نظر بدهید! کنشکااحمدی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه | اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه | ||
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ | ای تیر غمت را دل عشاق نشانه | ||
|
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد | دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد | ||
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد | گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد | ||
|
روزی که برفتند حریفان پی هر کار | زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار | ||
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار | حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار | ||
|
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو | هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو | ||
در میکده و دیر که جانانه تویی تو | مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو | ||
|
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید | پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید | ||
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید | یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید | ||
|
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید | دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید | ||
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید | هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید | ||
|
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست | هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست | ||
امید وی از عاطفت دم به دم توست | تقصیر خیالی به امید کرم توست | ||
|
شاعر:مخمس از بهائی
خواننده: احمد ظا هر
دوستان منتظر نظرات شما هستم!کنشکااحمدی
مــن اگــــــر دیوانه ام، زنجیر کــــــــو
گـــــــــر اسیر دانشم، تــــدبیر کــــــــو
گــــــــر ز خاکم این رمیدن ها زچیست
ور زبــــادم آرمیدن هــــــــــا ز چیست
گـــــــر ز آتش، پس چــه شد خاکسترم
شد کجا دود و شــــــرار و اخــــــگرم
گــــــــــر شدم پیدا بــــــــه اقبال سجود
از سجود بـــــــی حضور من چه سود؟
سجده یی، این خـاک مالیدن بــه روست
در ریــــــــــــای من ضیاع آبــــروست
گـــــــر شدم پیدا کــــــــه نزد این و آن
ســــــــر نهــــــــم بهر ادای امتنــــــان
پس ز فـــــرقم تاج کرمنا چــــــه شـــد
آن همـــایون مسند اعـــلی چـــــــه شد؟
گـــــــر شدم پیدا که پــــــــردازم سخن
شمع ســــــان سوزم میــــــــــان انجمن
سوختــــــم اما چه شد انـــــــــــوار من
تـــابش پـــــــــــاینده ی گفتـــــــــار من
عقل دادنــــــــــدم که دانـــم راز دوست
من ندیدم زین ظواهر غیــــــــــر پوست
یـــــــــا نـــــگاه دانش من خیره شـــــــد
یـــــــا گهر پنهـــــان در آب تیره شـــــد
هر دو گر باشد چنین پس چـــاره چیست
چــــــاره ساز مـــــــــردم آواره کیست؟
گـــــــر شدم پیدا که در زحمت شـــــوم
دیـــــگران را مـــــایهء راحت شــــــوم
دیگران بهر چــــــــــــه در زحمت درند
از وجــــــود من چرا محنت بــــــــــرند
من که خود در کــــــــــار خود آواره ام
در غـــــــــم و درد کســـــــان بیچاره ام
گــــــــــــــر شدم پیدا که مشت خاک من
سازد آبـــــــــاد ایـــــــــــن شبستان کهن
از چه رو یکبـــــــــاره ویرانش کننـــــد
با عـــــدم همدوش و یکسانش کنـنــــــــد
گـــــــــــــر شدم پیدا بـــــــــرای امتحان
لمتحان و مشت خـــــــــاکی ناتــــــــوان
پس مــــــــرا دادند عز جــــــــــان و تن
تا در آغوش لحـــــد ســـــــــــــازم وطن
پیکر خود را بـــــرم تـــا گـــــــــور تار
سازم از تن طعمه بهـــــــــر مور و مار
پس بیـــــــــــار ای مطرب جانسوز، نی
نـــــــاله سرکن از لب خــــــــونبار وی
بـــــــر سلام من به گــــــــــــور تار من
گو پیام من بـــــه مــــور و مـــــــار من
آهسته بزن دندان، در جسم نــــــزار من
تا گـــــوش تو نخراشد از نالهء زار من
گر آب و گلــی بودم یا جان و دلی بودم
گــــــم گشت فروغ من افسرد شرار من
خندیدم و بالیدم خون گشتـــــــــم و نالیدم
افتادم و خوابیدم خندند به کــــــــــار من
افسوس که این موران هرگزنکنند ادراک
سوز من و درد مــــــن در قلب فگار من
از داغ جگربرخیز وزخون دلم شو رنگ
ای سبزه که می رویی ازخاک مزار من
شاعر: استاد خلیلی
خواننده: احمد ظا هر
دوستان عزیز نظر بدهید! کنشکا احمدی
زندگی آخــــــــــر سر آید، بندگی در کار نیست
بندگی گــــــر شرط باشد، زندگی در کار نیست
گــــــــــــــر فشار دشمنان آبت کند مسکین مشو
مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست
با حقارت گـــــــــــــر ببارد بر سرت باران دُر
آسمان را گو برو، بارندگی در کـــــــــار نیست
گـــــــــــر که با وابستگی داران این دنیا شوی
دورش افگن، این چنین دارندگی در کار نیست
گــــــــــــر بشرط پایکوبی سر بماند در تن ات
جان ده و رد کن که سر افکندگی در کار نیست
زنــدگی آزادی انســــــــــــان و استقلال اوست
بهر آزادی جــــــــدل کن، بندگی در کار نیست
شاعر: لاهوتی
خواننده: احمد ظا هر
نظر را فراموش نکنید! کنشکا احمدی
دوستان منتظر نظرات شما هستم ! کنشکا احمدی |
---|
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بیعشق، میگردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
شاعر: صائب تبریزی
خواننده: احمد ظا هر
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تُربتم را بعد از وفات بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگ دستان کی زان دهن بر آید
بر بوی آنکه در باغ یابد جلا ز روید
آید نسیم و هر دم گرد چمن بر آید
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن بر آید
شاعر:حافظ شیرازی
خواننده: احمد ظا هر
نظر خود را فراموش نکنید! کنشکا احمدی |
---|
احمدظاهر در بیست چهارم جوزای سال 1325 به هجری خورشیدی در کابل تولد شد.
پدرش داکتر عبدالظاهر که زمانی صدراعظم کشور وزمانی هم رئیس ولسی جرگه افغانستان بود
نخستین مشوق او در راه موسیقی به شمار می رفت.
احمد ظاهر هنرمند بود با استعداد خوش ذوق وپرکار او هیچ گاه در موسیقی رسمآ شاگردی کسی نشد بلکه ذوق سرشارواستعداد بی بنظیر خود او هادی ورهنمایش بود. او سیزده سال بود که انگشتانش با پرده های هارمونیه آشنا گشت بعد به آموختن فلوت و اکوردیون پرداخت و هنوز شاگرد لیسه حبیبه بود که به لقب بلبل حبیبیه مشهور شد .
در سال 1340هجری خورشیدی به تشکیل یک گروه هنری از شاگردان آن لیسه پرداخت وهمراه با گروه که رهبری آن را تا آخر به عهده داشت به اجرای برنامه های منظم هنری خویش در رادیو آفغانستان آدامه داد.
آحمدظاهرپس از فراغت از صنف دوازه لیسه حبیبه دروسش را در دارلمعلین کابل به پایان رسانید مدتی در رشته تعلیم و تربیه در کشور هند تحصیل کرد وپس از ختم تحصیل ، مدتی درروزنامه ء کابل تایمز و زمانی هم درریاست آفغان فلم به کار پرداخت، احمد ظاهر که در سال 1351 هجری خورشیدی لقب بهترین آواز خوان سال را کمایی نمود جمعأ سه بار تن به ادواج داد که ثمره این ازدواجها پسری بود بنام احمد رشاد از همسر اولش و دختری از همسر سومی اش که آرزو داشت که نامش را شبنم بگذارد. دریغ که شبنم یک روز پس از مرگ پدر به دنیا آمد و چشمان پر انتظار احمد ظاهر او را ندید. احمد ظاهر به تاریخ 23 جوزای 1358 در حادثه ترافیکی دیده از جهان بست و چهره در نقاب خاک پوشید .
روح شاد و یادش گرامی باد !
مرد نمیرد به مرگ، مرگ از او نام جست
نام چو جاوید شد مردنش آسان کجاست
الله صیاد رحم کن ،مرنجانی جانم را
پرو بالم بکن ام ، مسوزان آشیانم را
دوستان نظر بدهید خوشحال میشوم! کنشکا احمدی